میدونی، .،  حس کردم باید در مورد مطلب قبلیم یکم صحبت کنم.

اول از همه بگم که برای تو یکم ناراحتم. چون فقط منم که حرف میزنم و تو همیشه کسی هستی که قراره جواب بده. کسی که فقط میشنوه. همه ‌چی واسه تو سخت‌تره.

واست ناراحتم چون حس می‌کنم کلی حرف می‌خوای بزنی، ولی نمیتونی، شرایط نمیزاره.

میدونی.، من همیشه آدم کم‌حرفی بودم و تو اونی بودی که همیشه کلی حرف داشتش، .، اونی که لحظه‌هامونو وقتی با هم بودیم شاد شاد می‌کرد، .، پرشون می‌کرد. ولی الان برعکسی شده. :) منی که آدم کم‌حرفه‌م قراره حرف بزنه و تو که همیشه حرف واسه گفتن داری مجبوره منتظر باشه تا یه فرصتی جور شه برا صحبتاش.

منو خیلیا به عنوان کسی میشناسن که میتونه ذهن و فکر بقیه رو بخونه. قشنگ بفهمه چی میخوان، مشکلشون چیه. ولی وقتی فقط میتونیم با هم (اونم تو یه محیطی با اینهمه محدودیت) نوشته رد و بدل کنیم، واقعا برام سخت میشه که بیشتر درکت کنم.

فقط می‌خواستم بدونی که هرچقد که بتونم سعی می‌کنم ازت بشنوم. بهم اعتماد داشته باش. میتونم فقط شنونده باشم اگه بخوای، تا حرفاتو بزنی و خالی شی. میتونم تشویقت کنم اگه بخوای، یا کمکت کنم. میخوام بدونی که من همیشه برای تو همینجام.

اگه بخوام چیزی که از الان تو میدونمو بگم، اینه که تو کسی هستی که پر از خلاقیته.، فکر میکنم کسی هستی که ذهنت همیشه داره همه‌جا میچرخه، زندگیت زندگی‌ایه که از آدمای دیگه خیلی رنگارنگ تره، خیلی بیشتر بالا پایین داره. واسه همین حس میکنم برات خیلی باید شکنجه باشه که حرف زیاد داشته باشی و افراد کمی واسه شنیدن حرفات دور و برت باشن.

تو مطلب قبلیم یکی از اتفاقایی که واقعا غصه‌دارم کردو بهت گفتم، .، ولی میدونی چیه؟ هرچی که تو اون کاغذ بودو واسه همیشه با خودم نگه داشتم. همشو، .، نمیخوام بگم هر شب، ولی یه نسبت خوبی از شبامو با یاد اونا خوابیدم و با یاد خوشحالیامون. چرا؟ چون همین خاطره‌ها بودن که منو سرپا نگه داشتن. وقتی که حس می‌کنم خسته شدم و دیگه نمیتونم ادامه بدم، فکر دو نفر هستش که منو دوباره راه میندازه، فکر مامانم. و فکر تو. نصف آدمی که الان هستم بخاطر وجود توعه.

ببخشید که اونقدی که نیاز داری، نشده شنونده باشم و همیشه تنهایی پرحرفی کردم.

و ممنون که منو آدمی کردی که الان هستم. ممنون :)

وقتی این مطلبو مینویسم یکم اشک تو چشمام جمع شده. امروز خیلی بهت فک کردم. شاید واقعا اونطوری که فک میکنم در حال اذیت شدن نباشی. ولی خب حسم بهم یه چیز دیگه میگه. حس میکنم دنیا واسه تو خیلی سختتر از آدمای دیگه میچرخه. کاش بتونم کمکت کنم. بزار بتونم.

 

در مورد اون کاغذه، از خودم ناراحتم. می‌خواستم همیشه واسه خودم نگهش دارم. چون اون تیکه کاغذ واسه بهترین دوران زندگیم بود، زمانی که واقعا احساس زنده کردن داشتم. میخواستم قابش کنم بزنمش رو دیوار. هر روز بهش نگاه کنم و حس کنم هنوز زنده‌م.

 

یادته گفتم مدیتیشن میکنم؟ یه تکنیکی تو مدیتیشن هستش که اینجوریه: داخل ذهنت یه راهرویی هستش که با پله های پیچدار پایین و پایینتر میره. هرچی پایینتر میره، تاریک و تاریک‌تر میشه. وقتی به پایین ترین طبقش رسیدی، یه دری اونجاس. اگه دره رو باز کنی یه فضای دلنشینیو پشتش پیدا میکنی. من یه همچین جایی رو بعد مدتها واسه خودم با کلی جزئیات ساختم. اونجا یه دریای بزرگ و آبی داره. یه کتابخونه با سایه‌بون داره. یه دستگاه قهوه‌ساز آخرین مدل داره! . یه سکوی چوبی داره واسه وقتایی که بخوام سوار قایق شم. تو آسمونش "اژدهانوسا" پرواز میکنن * :) * تو این تکنیک، اون فضائه باید خالی باشه،. یه فضاییه که فقط واسه خودته، واسه وقتی که نیاز داری از دنیای بیرون فرار کنی و خودتو به یه "جای امن" برسونی. ولی اونجا واسه من خالی نیس. یه نفر دیگه هم توش هس. خیلی وقته بوده.

نمیدونم باید این حرفا رو بزنم یا نه. میترسم فرار کنی. ولی خب من آدم رک و راستیم. کاریش نمیشه کرد.

ولی امیدوارم این حرفا کمکت کنن که باهام راحتتر باشی. خود واقعیت باشی، جلوی خودتو نگیری. مهم نیس چی بخوای بگی، تو، "تو"یی و همیشه خیلی باارزشی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها