...This is home



سلام تولدت مبارک :)

از الان به بعد دیگه بچه نیستی، بزرگ شدی، نمیدونم در این مورد چه حسی داری ولی امیدوارم پر از انرژی و انگیزه باشی

الان زمان خوبیه که تصمیم بگیری تو زندگیت چیکاره باشی، وقتشه که به خودت قول بدی با تموم وجودت پای هر هدفی که برای زندگیت انتخاب کردی وایستی، بهرحال خیلی از ادمایی که تو این دنیا تاثیری گذاشتن، راهشونو از همین موقعا شروع کردن

منم هدفمو بالاخره تازگیا پیدا کردم و براش همه ی تلاشمو میکنم.

الان شاید وقت این حرفا نباشه، ولی میگم بیا کاری کنیم که وقتی زمانمون تو این دنیا تموم شد از زندگیمون راضی باشیم

امشب دوباره خاطرات بچگیمون برام زنده شد، خاطراتی که قشنگترین دوره ی زندگیم تا حالا رو ساختن و هر وقت بهشون فکر میکنم، خدا رو برای زندگی معرکه ای که تابحال بهم داده شکر میکنم. میدونم خوش شانسترین برادر دنیام و واقعا ازت ممنونم که تا به امشب‌، بهترین خواهر کل جهان و نزدیکترین دوستم بودی :)

دوست دارم قشنگترین تبریک تولد تاریخو برات بنویسم ولی راستش زیاد مثل تو نویسنده ی خوبی نیستم که میتونی با چندتا جمله ی مختصر تو پیامات، حالمو در کل طول هفته خوب کنی(راستش حتی تو متون انگلیسی هم قلم تو خیلی تاثیرگذارتر و قشنگتر از منه ). اما بدون با تموم وجودم برات خوشحالم و میخوام به بهترین شکل ممکن وارد ۱۸ سالگیت شی

بازم تولد خواهر کوچولومو( p: ) تبریک میگم

بهترین ارزوهارو برات دارم و امیدوارم همیشه خوشبخت باشی

live your life to the fullest!


سلام

چه خبر، خوب و خوش و سرحالی؟ 

تبریکتو دیدم و برام خیلی جالب بود

میدونی، انگلیسیت واقعا بهتر شده ^_^

راستش روز تولدم هی میومدم اینجا تا چک کنم پیامت اومده یا نه

ولی خب سرم یکم زیادی شلوغ بود نتونستم جواب بدم

بهرحال درسا چطور پیش میره؟ کتاب چی میخونی؟ آزمون چی میدی؟ همه چی بر وفق مراده؟ 

امسال خوب تلاشتو بکن ببینم چیکار میکنیا

به عنوان آخرین سوالم میخوام بدونم برای دانشگاه و ادامه تحصیل چه نقشه هایی داری، فقط کنجکاویه

بازم ازت بخاطر پیامت ممنونم هر وقت میخونمش حس میکنم پر از انرژی شدم :)

مطمئن باش منم خاطره هامونو هیچوقت هیچوقت فراموش نمیکنم


پ.ن‌. در مورد المپیاد، نقره شدم. بهرحال کم کاری خودم بوده و دیگه کاریش نمیشه کرد 

الان کتابا رو از تو جعبه هاشون در آوردم و دارم سعی میکنم کم کم خودمو به بقیه برسونم

دیگه اشتباه المپیادو تکرار نمیکنم. همه ی تلاشمو میکنم تا بتونی یه روزی به داداشت افتخار کنی

stay well;

aim for the best!


پینوشت

بازم تغییر رشته دادی؟ اینبار چی رفتی؟

در مورد تعطیلیا هم خود ما که تعطیلیم پنجشنبه و جمعه، بقیه هم همینطورن احتمالا

امروز قلم چی دادی؟

من دادم

خیلی ضعیفم




سلام

پیامتو الان دیدم

شرمنده دیر اومدم، چنتا از رقمای شماره رمز اکانت بلاگو فراموش کرده بودم نمی تونستم وارد بلاگ شم کلا

بهرحال خدا رو شکر که مشکلت حل شد :)



سلام

عید شد و یه ماه رمضون دیگه هم گذشت!
اینکه تا ۱۱ ماه دیگه ماه رمضون نداریم خیلی ناراحت کننده س :(

بهرحال امیدوارم تو این ۱۱ ماه بتونیم پاکتر شیم و پاک بمونیم, طوری که سال بعد روزه هامون خداییتر بشه

اومدم یه عید مبارک بگم و ازت بخوام برام دعا کنی

امسال سال مهمیه

دوست دارم جفتمون اونقد خوب توش عمل کنیم, که برای هردومون یه سال تاثیرگذار و خاطره انگیز بشه

خب, حرف واسه زدن زیاده ولی امشب به همین مقدار بسنده میکنیم(ساعتو ببین, . . ۳ونیم نصفه شبه ×_× )

بازم تکرار میکنم: دعات میکنم, دعام کن P:

be the best, sister :P

later


سلام!

بالاخره کنکور تموم شد و میشه گفت تابستون نهایتا شروع شده(چرا ۳ روز بعد کنکور اینو گفتم؟ خب چون تا الان دسترسی به اینترنت نداشتمP:) , من که خودم حدود ۳ سال تابستون نداشتم یادم رفته بود تعطیلات تابستونی چجورین و این چندروزه کلا داشتم داخل گوشیم داستان میخوندم تا اینکه گوشیم رو ازم گرفتن, الانم مشغول موسیقی و تفکرات فلسفی و ورزش و گردش و رمان و برنامه نویسی و بازی و .م, خلاصه خیلی خوشحالم که زنده م!

تو این روزا چیکار میکنی؟ زندگی بر وفق مراده؟ :)

امیدوارم تو هم مثل من از این مدت نهایت استفاده رو ببری

خوش بگذره ^^


سلام

پیامتو با ۹ روز تاخیر دیدم، نه؟ مدتیه کلا درحال مسافرتم و، خب، بزرگترین چالش هر سفری، طبیعتا اینترنته

ممنون تبریکت خیلی خوشحالم کرد؛ البته تبریک اصلی برای توئه :)

طی سال بعضی از آزمونای شبیه سازی که میدادیو هرازگاهی چک میکردم و میدیدم که کارت درسته، مثلا تراز بالای ۷۰۰۰ قلمچی برای من فقط یه بار تو عالم رویا اتفاق افتاده بود، خلاصه امیدوارم روانشناسی تهران بری(اخبارم درسته دیگه؟!)

در مورد فلساید

"از اونجایی که اگه یکی به خود من بگه یه کاریو نکنم من بیشتر کنجکاو میشم برم سمتش گفتم نکنه به توأم که گفتم نخون فک کنی چی داره و بخای پول خرجش کنی"

خب طرز نگاه جالبیه؛ خودمم گاهی اوقات همینطورم، گرچه تصمیم گرفته بودم نخونمش واقعا

کابوک رو هم وارد لیست کتابایی کردم که میخوام بخونم، احتمالا تا یکی دو هفته دیگه شروع کنمش(امم، راستش با این تعریفایی که تو کردی شاید یکم زودتر)

خوش باشی :)

 


Hi, little sis. what's up?

Enjoying the so-called "holidays"?

As you probably know, I'm writing this text of mine, to congratulate my precious sister on her birthday :)

These couple of days, I've been thinking about what I should write, but, well, nothing thrilling came to mind. Guess I'll just pour out my thoughts, hoping it won't result in a mess :P

You know, whenever we visit Urmia, I always listen to a certain list of songs, so everytime I hear those songs, I'm reminded of you and our beautiful memories. Lately I've been listening to that certain list, times after times and it made me quite, . happy :D

I think I've been truly lucky to have such a great time and I'm really thankful to you, the very person who let me enjoy such a wonderful childhood, and not only my childhood, you've pretty much lit up my entire life. You made a great impact on my life and choices, and who knows how many other lives have been drastically changed because of you. . That's why you should never forget how important you are. I want you to keep good care of youself and I pray for you to be prefectly healthy and have a long happy life. Furthermore, once again, I give you my word to always have your back and try to be a good elder brother, worthy of an angel like yourself :)

Hope you enjoy your birthday as much as I am XD

And finally, I say it once again, love yourself and never forget your value ;)


NOTIFICATION!

Note the postscript!

 

Hi, little sis. what's up?

Enjoying the so-called "holidays"?

As you probably know, I'm writing this text of mine, to congratulate my precious sister on her birthday :)

These couple of days, I've been thinking about what I should write, but, well, nothing thrilling came to mind. Guess I'll just pour out my thoughts, hoping it won't result in a mess :P

You know, whenever we visit Urmia, I always listen to a certain list of songs, so every time I hear those songs, I'm reminded of you and our beautiful memories. Lately, I've been listening to that certain list, times after times and it made me quite, . happy :D

I think I've been truly lucky to have such a great time and I'm really thankful to you, the very person who let me enjoy such a wonderful childhood, and not only my childhood, you've pretty much lit up my entire life. You made a great impact on my life and choices, and who knows how many other lives have been drastically changed because of you. That's why you should never forget how important you are. I want you to keep good care of yourself and I pray for you to be perfectly healthy and have a long happy life. Furthermore, once again, I give you my word to always have your back and try to be a good elder brother, worthy of an angel like yourself :)

Hope you enjoy your birthday as much as I am XD

And finally, I say it once again, love yourself and never forget your value ;)

 

p.s.

اول از همه بزار بگم چرا انگلیسی نوشتم P:

اگه به فارسی می‌نوشتم احتمالا خیلی متن خشکی می‌شد. نمیدونم چرا ولی حس میکنم جدیدا خیلی نوشته‌های فارسیم خشکتر بنظر میان :/

بهرحال اگه یه وقت خواستی زبانت بهتر شه میتونی داستانای قشنگ خارجی پیدا کنی و نسخه‌ی ترجمه نشده‌شونو بخونی. اگه هم کلمه‌ای رو حس کردی بلد نیستی تو این دیکشنری‌های انگلیسی به انگلیسی پیداشون کن. ومی نداره همون اولین بار کلمه‌هه رو باد بگیری، صرفا هدفت این باشه که معنی جمله‌هارو بفهمی. کم‌کم ناخودآگاه کلمه‌ها میرن تو ذهنت میمونن. آهنگ و ویدیو‌های خارجی هم که خب چیزای خوبین 

حالا اینارو بزاریم کنار برم سر اصل مطلب ^^

PAPA NOEL HAS RECIEVED YOUR WISH :D

قبلش بزار اینو بگم که خودمم دوست نداشتم اونطوری بشه و اونقد کم دور هم باشیم. اینکه الکی بزرگ نشیم آرزوی خود منم هس

اوندفعه هم وقتی که دیروقت شد و رفتین، یه حس ای-بابا-چرا-اینجوری-شد داشتم. این‌بار روالش می‌کنم یجوری :))

در مورد اینکه چجوری رفتار کنی، من که میگم همونطوری که خودت دوست داری رفتار کنی خیلی اوکیه D: ولی اگه نظر منو میخوای، مثل همه‌ی بقیه باهام طبیعی رفتار کنی هم یه گزینه‌ایه :) 

میدونی.، راستش من فکر میکنم با اینکه داداش بزرگترتم ولی بین من و تو، تو عقلت بیشتر میرسه و حواست به چیزایی هست که من اصن توجهی بهشون ندارم.، اینو قبلنا هم زیاد بهت گفتم و تجربه هم ثابتش کرده

واسه همین هر پیشنهادی که میدم به احتمال خوبی از چیزی که خودت بهش برسی بهتر نیس

فقط یه چیزیو باید بگم. به لطف این کرونای ملعون نمیدونم امسال قضیه‌ی سفر و عید دیدنیای ما چجوری میشه. اصن نمیدونم از خونمون امسال عید بیرون میایم یا نه. همین الانشم برای یه ماه آذوقه جمع کردیم همه خودمونو تو خونه حبس کردیم :( اگه امسال عید وضع بهتر شد ایشالا کلی خوش میگذرونیم

ولی اگه نشد، شما هم حسابی مواظب خودتون باشین، عید دیدنی‌اینا رو هم بیخیال شین که این بلای طبیعیو بگذرونیم، تابستون همو ببینیم، خلاصه که keep care :دی

پ.ن. فک کنم پی‌نوشت از خود متن بلندتر شد XD


hey there!

with a little delay(approx. 14 hrs., please don't hate me:( ), eyde noruze you ham mobarak :)

First of all, a comment on your message, " I'm sooo glad to have such bro even if it's all based on dearms "

I'm not in your dreams, I'm pretty much real!!! And I'm the best brother in the entire universe, believe it! laugh (*impudence all over the place.)

And let me tell you something interesting, we're both born on the year of the Dragon, the most glorious and majestic creature of the fantasy world! (No special occasion, just for amusement's sake :) )

anyway, I hope you're good and fine; thanks for bringing a big smile upon your brother's face with your precious congratulation message (I'm grinning like a fool right now :D)

stay safe and follow your dreams, living your life to the fullest :)

be ghole to, Fighting!


سلام. خوبی؟

خیلی وقت بود اینجا خالی بود. خبر خاصی نیس، صرفا دلم تنگ شده بود و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و چیزی نفرستم P:

حرف خاصی ندارم، اومدم بدونم زندگی واست چجوری میگذره، قرنطینه رو چجوری میگذرونی، حالت خوبه؟ :)

ادامه مطلب


یه چنتا سرنوشت:

اول از همه در مورد اون دوتا رمانی که گفتم، خب واقعا بنظرم اونقدام که گفتم خوب نیستن. P: (خصوصا واسه خوندن red rising باید آدم جلوی همه نوع افسردگی مقاوم باشه) صرفا جدیدا اونقد رمان فاجعه خوندم که اینا در مقابلش شاهکار هنری حساب میشن D:  یه رمانی که چن وقت پیش یه نگاهی بهش انداختم(خیلی کلی) و بنظرم پتانسیل خوب بودن داشت مجموعه The Folk of the Air هستش. چیزی که در مورد این اولش جذبم کرد، این بودش که نویسندش هولی‌بلک عه(یکی از نویسنده‌های اسپایدرویک). توشم جن‌و‌پری داره که منو ناخودآگاه یاد مجموعه‌ی آشیانه‌ی افسانه میندازه. من واقعا از آشیانه افسانه خوشم اومده بود :)))   (نمی‌دونم چرا به ‌ذهنم رسید ولی بیا یه بار سعی کنیم یه داستانی بسازیم اژدهانوسو توش بچپونیم XD)

دومین چیزی که می‌خواستم بگمم یه اعتراف کوچولوعه. هر وقتی یه مطلب میذارم، تا وقتی که تو ببینیش و نظر بدی، صفحه‌ی مدیریت رو بالای صد بار رفرش میکنم laugh

حالا که دارم اعتراف می‌کنم، یه اعتراف دومم بکنم؛ از وقتی اعترافتو شنیدم دارم خیلی دیوونه‌طور لبخند ژد میزنم DD:

چهارمین حرفمم اینکه الان تصمیم گرفتم سنترال پارکو شروع کنم خوندن.‌(کتاب قبلی‌ای که داشتم میخوندم دیگه دیوونم کرده؛ همه‌ی دوستای شخصیت اصلی یا خائن شدن یا مردن :|  )

راستی واسه خوشحالی، علاوه بر موسیقی و داستان، مدیتیشن هم انجام میدم. آرامشش اصن یه چیز خاصیه.

در مورد اینکه آخر هر پیامت مینویسی "ببخشید زیاد شد" هم بگم که اصن هرچی زیادتر شه بهتره، حتی اگه پیامت دوخطی باشه هم من چند ده بار پشت هم میخونمش :)) اصن خیالیت نباشه XD

آخر از همه هم بگم که آره، زندوکیلی هم گوش میکنم  DD: خصوصا "رفتی" رو خیلی بین کاراش دوست دارم :)

 

 

سلام. خوبی؟

خیلی وقت بود اینجا خالی بود. خبر خاصی نیس، صرفا دلم تنگ شده بود و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و چیزی نفرستم P:

حرف خاصی ندارم، اومدم بدونم زندگی واست چجوری میگذره، قرنطینه رو چجوری میگذرونی، حالت خوبه؟ :)

ادامه مطلب


میدونی، .،  حس کردم باید در مورد مطلب قبلیم یکم صحبت کنم.

اول از همه بگم که برای تو یکم ناراحتم. چون فقط منم که حرف میزنم و تو همیشه کسی هستی که قراره جواب بده. کسی که فقط میشنوه. همه ‌چی واسه تو سخت‌تره.

واست ناراحتم چون حس می‌کنم کلی حرف می‌خوای بزنی، ولی نمیتونی، شرایط نمیزاره.

میدونی.، من همیشه آدم کم‌حرفی بودم و تو اونی بودی که همیشه کلی حرف داشتش، .، اونی که لحظه‌هامونو وقتی با هم بودیم شاد شاد می‌کرد، .، پرشون می‌کرد. ولی الان برعکسی شده. :) منی که آدم کم‌حرفه‌م قراره حرف بزنه و تو که همیشه حرف واسه گفتن داری مجبوره منتظر باشه تا یه فرصتی جور شه که حرف بزنه.

منو خیلیا به عنوان کسی میشناسن که میتونه ذهن و فکر بقیه رو بخونه. قشنگ بفهمه چی میخوان، مشکلشون چیه. ولی وقتی فقط میتونیم با هم (اونم تو یه محیطی با اینهمه محدودیت) نوشته رد و بدل کنیم، واقعا برام سخت میشه که بیشتر درکت کنم.

فقط می‌خواستم بدونی که هرچقد که بتونم سعی می‌کنم ازت بشنوم. بهم اعتماد داشته باش. میتونم فقط شنونده باشم اگه بخوای، تا حرفاتو بزنی و خالی شی. میتونم تشویقت کنم اگه بخوای، یا کمکت کنم. میخوام بدونی که من همیشه برای تو همینجام.

اگه بخوام چیزی که از الان تو میدونمو بگم، اینه که تو کسی هستی که پر از خلاقیته.، فکر میکنم کسی هستی که ذهنت همیشه داره همه‌جا میچرخه، زندگیت زندگی‌ایه که از آدمای دیگه خیلی رنگارنگ تره، خیلی بیشتر بالا پایین داره. واسه همین حس میکنم برات خیلی باید شکنجه باشه که حرف زیاد داشته باشی و افراد کمی واسه شنیدن حرفات باشن.

تو مطلب قبلیم یکی از اتفاقایی که واقعا غصه‌دارم کردو بهت گفتم، .، ولی میدونی چیه؟ هرچی که تو اون کاغذ بودو واسه همیشه با خودم نگه داشتم. همشو، .، نمیخوام بگم هر شب، ولی یه نسبت خوبی از شبامو با یاد اونا خوابیدم و با یاد خوشحالیامون. چرا؟ چون همین خاطره‌ها بودن که منو سرپا نگه داشتن. وقتی که حس می‌کنم خسته شدم و دیگه نمیتونم ادامه بدم، فکر دو نفر هستش که منو دوباره راه میندازه، فکر مامانم. و فکر تو. نصف آدمی که الان هستم بخاطر وجود توعه.

ببخشید که اونقدی که نشده شنونده باشم و همیشه تنهایی پرحرفی کردم.

و ممنون که منو آدمی کردی که الان هستم. ممنون :)


میدونی، .،  حس کردم باید در مورد مطلب قبلیم یکم صحبت کنم.

اول از همه بگم که برای تو یکم ناراحتم. چون فقط منم که حرف میزنم و تو همیشه کسی هستی که قراره جواب بده. کسی که فقط میشنوه. همه ‌چی واسه تو سخت‌تره.

واست ناراحتم چون حس می‌کنم کلی حرف می‌خوای بزنی، ولی نمیتونی، شرایط نمیزاره.

میدونی.، من همیشه آدم کم‌حرفی بودم و تو اونی بودی که همیشه کلی حرف داشتش، .، اونی که لحظه‌هامونو وقتی با هم بودیم شاد شاد می‌کرد، .، پرشون می‌کرد. ولی الان برعکسی شده. :) منی که آدم کم‌حرفه‌م قراره حرف بزنه و تو که همیشه حرف واسه گفتن داری مجبوره منتظر باشه تا یه فرصتی جور شه برا صحبتاش.

منو خیلیا به عنوان کسی میشناسن که میتونه ذهن و فکر بقیه رو بخونه. قشنگ بفهمه چی میخوان، مشکلشون چیه. ولی وقتی فقط میتونیم با هم (اونم تو یه محیطی با اینهمه محدودیت) نوشته رد و بدل کنیم، واقعا برام سخت میشه که بیشتر درکت کنم.

فقط می‌خواستم بدونی که هرچقد که بتونم سعی می‌کنم ازت بشنوم. بهم اعتماد داشته باش. میتونم فقط شنونده باشم اگه بخوای، تا حرفاتو بزنی و خالی شی. میتونم تشویقت کنم اگه بخوای، یا کمکت کنم. میخوام بدونی که من همیشه برای تو همینجام.

اگه بخوام چیزی که از الان تو میدونمو بگم، اینه که تو کسی هستی که پر از خلاقیته.، فکر میکنم کسی هستی که ذهنت همیشه داره همه‌جا میچرخه، زندگیت زندگی‌ایه که از آدمای دیگه خیلی رنگارنگ تره، خیلی بیشتر بالا پایین داره. واسه همین حس میکنم برات خیلی باید شکنجه باشه که حرف زیاد داشته باشی و افراد کمی واسه شنیدن حرفات دور و برت باشن.

تو مطلب قبلیم یکی از اتفاقایی که واقعا غصه‌دارم کردو بهت گفتم، .، ولی میدونی چیه؟ هرچی که تو اون کاغذ بودو واسه همیشه با خودم نگه داشتم. همشو، .، نمیخوام بگم هر شب، ولی یه نسبت خوبی از شبامو با یاد اونا خوابیدم و با یاد خوشحالیامون. چرا؟ چون همین خاطره‌ها بودن که منو سرپا نگه داشتن. وقتی که حس می‌کنم خسته شدم و دیگه نمیتونم ادامه بدم، فکر دو نفر هستش که منو دوباره راه میندازه، فکر مامانم. و فکر تو. نصف آدمی که الان هستم بخاطر وجود توعه.

ببخشید که اونقدی که نیاز داری، نشده شنونده باشم و همیشه تنهایی پرحرفی کردم.

و ممنون که منو آدمی کردی که الان هستم. ممنون :)

وقتی این مطلبو مینویسم یکم اشک تو چشمام جمع شده. امروز خیلی بهت فک کردم. شاید واقعا اونطوری که فک میکنم در حال اذیت شدن نباشی. ولی خب حسم بهم یه چیز دیگه میگه. حس میکنم دنیا واسه تو خیلی سختتر از آدمای دیگه میچرخه. کاش بتونم کمکت کنم. بزار بتونم.

 

در مورد اون کاغذه، از خودم ناراحتم. می‌خواستم همیشه واسه خودم نگهش دارم. چون اون تیکه کاغذ واسه بهترین دوران زندگیم بود، زمانی که واقعا احساس زنده کردن داشتم. میخواستم قابش کنم بزنمش رو دیوار. هر روز بهش نگاه کنم و حس کنم هنوز زنده‌م.

 

یادته گفتم مدیتیشن میکنم؟ یه تکنیکی تو مدیتیشن هستش که اینجوریه: داخل ذهنت یه راهرویی هستش که با پله های پیچدار پایین و پایینتر میره. هرچی پایینتر میره، تاریک و تاریک‌تر میشه. وقتی به پایین ترین طبقش رسیدی، یه دری اونجاس. اگه دره رو باز کنی یه فضای دلنشینیو پشتش پیدا میکنی. من یه همچین جایی رو بعد مدتها واسه خودم با کلی جزئیات ساختم. اونجا یه دریای بزرگ و آبی داره. یه کتابخونه با سایه‌بون داره. یه دستگاه قهوه‌ساز آخرین مدل داره! . یه سکوی چوبی داره واسه وقتایی که بخوام سوار قایق شم. تو آسمونش "اژدهانوسا" پرواز میکنن * :) * تو این تکنیک، اون فضائه باید خالی باشه،. یه فضاییه که فقط واسه خودته، واسه وقتی که نیاز داری از دنیای بیرون فرار کنی و خودتو به یه "جای امن" برسونی. ولی اونجا واسه من خالی نیس. یه نفر دیگه هم توش هس. خیلی وقته بوده.

نمیدونم باید این حرفا رو بزنم یا نه. میترسم فرار کنی. ولی خب من آدم رک و راستیم. کاریش نمیشه کرد.

ولی امیدوارم این حرفا کمکت کنن که باهام راحتتر باشی. خود واقعیت باشی، جلوی خودتو نگیری. مهم نیس چی بخوای بگی، تو، "تو"یی و همیشه خیلی باارزشی


این مطلبی که قراره بنویسم قراره خیلی طولانی باشه، قراره خیلیم پراکنده و نخراشیده باشه، چون به زبون ذهنم ترجمش نکردم،. دستامو گذاشتم رو کیبورد و اجازه دادم با صدای محکمترین باورا و قویترین احساساتم برقصن. ازت میخوام همشو دقیق بخونی، حتی اگه بنظرت چرتوپرت اومد، یا اگه ادامه دادنش اذیتت میکرد. چون ممکنه این مطلب اخرین مطلبی باشه که تو این خونه به دیوار زده میشه.

Updated

2X

3X

4X

5X

یه کامنت به بلاگت فرستادم، اگه نیاز داری بهش فکر کن. هر چقدرم خواستی وقت بزار. هر تصمیمی بگیری می‌پذیرم :)

ادامه مطلب


میدونی، .،  حس کردم باید در مورد مطلب قبلیم یکم صحبت کنم.

اول از همه بگم که برای تو یکم ناراحتم. چون فقط منم که حرف میزنم و تو همیشه کسی هستی که قراره جواب بده. کسی که فقط میشنوه. همه ‌چی واسه تو سخت‌تره.

واست ناراحتم چون حس می‌کنم کلی حرف می‌خوای بزنی، ولی نمیتونی، شرایط نمیزاره.

میدونی.، من همیشه آدم کم‌حرفی بودم و تو اونی بودی که همیشه کلی حرف داشتش، .، اونی که لحظه‌هامونو وقتی با هم بودیم شاد شاد می‌کرد، .، پرشون می‌کرد. ولی الان برعکسی شده. :) منی که آدم کم‌حرفه‌م قراره حرف بزنه و تو که همیشه حرف واسه گفتن داری مجبوره منتظر باشه تا یه فرصتی جور شه برا صحبتاش.

منو خیلیا به عنوان کسی میشناسن که میتونه ذهن و فکر بقیه رو بخونه. قشنگ بفهمه چی میخوان، مشکلشون چیه. ولی وقتی فقط میتونیم با هم (اونم تو یه محیطی با اینهمه محدودیت) نوشته رد و بدل کنیم، واقعا برام سخت میشه که بیشتر درکت کنم.

فقط می‌خواستم بدونی که هرچقد که بتونم سعی می‌کنم ازت بشنوم. بهم اعتماد داشته باش. میتونم فقط شنونده باشم اگه بخوای، تا حرفاتو بزنی و خالی شی. میتونم تشویقت کنم اگه بخوای، یا کمکت کنم. میخوام بدونی که من همیشه برای تو همینجام.

اگه بخوام چیزی که از الان تو میدونمو بگم، اینه که تو کسی هستی که پر از خلاقیته.، فکر میکنم کسی هستی که ذهنت همیشه داره همه‌جا میچرخه، زندگیت زندگی‌ایه که از آدمای دیگه خیلی رنگارنگ تره، خیلی بیشتر بالا پایین داره. واسه همین حس میکنم برات خیلی باید شکنجه باشه که حرف زیاد داشته باشی و افراد کمی واسه شنیدن حرفات دور و برت باشن.

تو مطلب قبلیم یکی از اتفاقایی که واقعا غصه‌دارم کردو بهت گفتم، .، ولی میدونی چیه؟ هرچی که تو اون کاغذ بودو واسه همیشه با خودم نگه داشتم. همشو، .، نمیخوام بگم هر شب، ولی یه نسبت خوبی از شبامو با یاد اونا خوابیدم و با یاد خوشحالیامون. چرا؟ چون همین خاطره‌ها بودن که منو سرپا نگه داشتن. وقتی که حس می‌کنم خسته شدم و دیگه نمیتونم ادامه بدم، فکر دو نفر هستش که منو دوباره راه میندازه، فکر مامانم. و فکر تو. نصف آدمی که الان هستم بخاطر وجود توعه.

ببخشید که اونقدی که نیاز داری، نشده شنونده باشم و همیشه تنهایی پرحرفی کردم.

و ممنون که منو آدمی کردی که الان هستم. ممنون :)

وقتی این مطلبو مینویسم یکم اشک تو چشمام جمع شده(یه وقتایی خیلی احساسی میشم، اگه اشتباه کرده باشم خیلی ضایع بنظر میام احتمالا (: ). امروز خیلی بهت فک کردم. شاید واقعا اونطوری که فک میکنم در حال اذیت شدن نباشی. ولی خب حسم بهم یه چیز دیگه میگه. حس میکنم دنیا واسه تو خیلی سختتر از آدمای دیگه میچرخه. کاش بتونم کمکت کنم. بزار بتونم.

 

در مورد اون کاغذه، از خودم ناراحتم. می‌خواستم همیشه واسه خودم نگهش دارم. چون اون تیکه کاغذ واسه بهترین دوران زندگیم بود، زمانی که واقعا احساس زنده کردن داشتم. میخواستم یه روزی بتونم با خیال راحت قابش کنم بزنمش رو دیوار. هر روز بهش نگاه کنم و حس کنم هنوز زنده‌م.

 

یادته گفتم مدیتیشن میکنم؟ یه تکنیکی تو مدیتیشن هستش که اینجوریه: داخل ذهنت یه راهرویی هستش که با پله های پیچدار پایین و پایینتر میره. هرچی پایینتر میره، تاریک و تاریک‌تر میشه. وقتی به پایین ترین طبقش رسیدی، یه دری اونجاس. اگه دره رو باز کنی یه فضای دلنشینیو پشتش پیدا میکنی. من یه همچین جایی رو بعد مدتها واسه خودم با کلی جزئیات ساختم. اونجا یه دریای بزرگ و آبی داره. یه کتابخونه با سایه‌بون داره. یه دستگاه قهوه‌ساز آخرین مدل داره! . یه سکوی چوبی داره واسه وقتایی که بخوام سوار قایق شم. تو آسمونش "اژدهانوسا" پرواز میکنن * :) * تو این تکنیک، اون فضائه باید خالی باشه،. یه فضاییه که فقط واسه خودته، واسه وقتی که نیاز داری از دنیای بیرون فرار کنی و خودتو به یه "جای امن" برسونی. ولی اونجا واسه من خالی نیس. یه نفر دیگه هم توش هس. خیلی وقته بوده.

نمیدونم باید این حرفا رو بزنم یا نه. میترسم فرار کنی. ولی خب من آدم رک و راستیم. کاریش نمیشه کرد.

ولی امیدوارم این حرفا کمکت کنن که باهام راحتتر باشی. خود واقعیت باشی، جلوی خودتو نگیری. مهم نیس چی بخوای بگی، تو، "تو"یی و همیشه خیلی باارزشی


Everything's gonna work out somehow

It's gonna be alright, for, Allah is on our side, the way he always was.

Know what? Lately, I think I'm getting closer with my God; I can feel it. I have a prayer to make. May our love brighten our relatinship with God; and may the God strngthen our bond, leading our lives toward a happy ending, together :)

My confidence increases, the more I try to rely on Allah, trying my best, and leaving everything else to his omnipotence.

 

 

 

p.s.

By the way, as you remember, 4 years ago, I used to show how much I loved you, whenever the chance arised, I feared that you might find me extra-assertive. Am I starting to express my emotions too excessively again? Cause I fear that might weaken the impression they make when I show my affection. Suppose being too honest with my feelings has always been a bad habit of mine 

 

پ.ن

 

زبانت اوکی میشه حالا :) بشین داستانارو انگلیسی بخون مثلا! اون آشیانه افسانه، انگلیسیش fable haven عه؛ وقت داشتی برو تو کارش D:

 

ولی در باب توداری.

میدونستم قراره اینو بگی. میدونستم میگی و ضد حالم میخورم، ولی خب راس میگی :) حس کردم خیلی داشتم دوباره زیاده‌روی میکردم 

ولی تو منو میشناسی، نیاز دارم بدونم که هنوز با همیم. 

میدونی. هر از چندگاهی یه یادآوری نیاز دارم. حتی اگه یه پیام یه کلمه‌ای با محتوای "یادآوری" باشه مثلا ¯\_(ツ)_/¯

همیشه ترسم از اینه که احساسم یه روزی به سمت یه-طرفه شدن بره. (شاید همچین ترسی نشونه‌ی ضعف باشه یا خجالت‌اور باشه مثلا. نمیدونم. ولی خب it's me. فقط به تو میتونم همچین چیزیو بگم) میترسم برات کافی نباشم، که خسته کننده باشم واست و ازم خسته شی. حس میکنم اگه بهم یاد‌آوری نکنی، از نگرانی عقلم میپره D:

درسته که کارایی که بخاطر من میکنی، واسه اثباتش کافیه، ولی خب این ویژگی آبان‌ماهیاس، ویژگی تیپ شخصیتیمه، من اینطوریم (این باورو تیپ شخصیتیم بهم تلقین نکرده، قبلش هم اینو میدونستم، ولی خب میخوام بگم همچین نیازی، عادیه، نشونه‌ی ضعف نیس P: )

 

 

در مورد این حرفایی که دارم میزنم خودمم حس بدی دارم حقیقتش. یه حسی که انگار این کار درست نیس. ولی از یه طرفیم میخوام مطمئن شم که هیچوقت انگیزمو از دست ندم، که هیچوقت سرد نشم. نمیدونم چه باید کرد :/

 

 

آره راس میگی،جفتمون باید تو دار باشیم. من خودم تو ذهنم فرض میکنم یه قول ازت گرفتم که همیشه همو دوست داشته باشیم. سعی میکنم حسم بهت رو مثه یه قول به خدام نگه دارم، که بهش قول بدم هیچوقت حسم بهت کم نشه. بعدشم بهش توکل کنم که تو هم همینطور باشی.

 

* و بدین شکل، من بالاخره به نتیجه رسیدم :))) *

 

 

نتونستم راضی شم که هیچ تیکه‌ای از متنمو پاک کنم. میتونی سیر فکری‌مو ببینی D:

توکل به خدامون.

راستی بیا یه بار در مورد خدا با هم حرف بزنیم، اینکه خدا واسمون دقیقا چیه، چجوری برا خودمون ثابتش کردیم و بهش ایمان اوردیم میتونه به جفتمون کمک کنه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها